مفهوم طلسم شدگی
طلسم های جادوگر، در حکم قوانین و هنجارهایی است که فرد را وادار به اطاعت از خود ساخته و او را در یک چارچوب معین و مشخص می گنجاند. این چارچوبها همچون زندانی عمل می کند که فرد را اسیر خود می سازد. از فرد نیز انتظار می رود که تنها مطابق این هنجارها عمل نماید. باید دانست که هنجارهای طلسم، در تقابل و ضدیت با هنجارهای جامعه قرار می گیرد. به همین دلیل است که جامعه او را نمی پذیرد، زیرا فرد را خارج از هنجارهای معمول خود می یابد. مادامی که فرد از هنجارهای طلسم تبعیت کند( یعنی تحت قدرت طلسم باشد)، مطرود می ماند. زمانی که او از هنجارها عبور کند، آنگاه طلسم شکسته می شود. پس شخصیت داستان تنها نیازمند اعتماد به نفس لازم و شجاعت کافی است تا ساختارهای هنجاری را که بر او حاکم را بشکند.
اما این ساختارشکنی در مورد دو نوع طلسم شدگی(زشتی، اسارت) کارکردی مشابه و یک شکل ندارد. در طلسم شدگی نوع اول، در عین حال که جامعه فرد را طرد می کند، فرد خود نیز خواهان کناره گیری از محیط اجتماع است. زیرا به خوبی می داند که خلاف هنجارهای جامعه عمل می کند؛ تا زمانی که بتواند به یک تعادل با جامعه برسد. در اینجا فرد خارج از جامعه است و در نهایت به دورن آن راه می یابد.
اما در طلسم شدگی نوع دوم، فرد مشتاق حضور در جامعه است، جامعه نیز پذیرای اوست اما یک سد و مانع، موجب جدایی فرد از جامعه ی بزرگترمی شود. در حقیقت اصول و قواعد همان جامعه، دست و پای او را به شدت بسته است.این ساختار به شکلی آشکار بر زنان طلسم شده حاکم است؛ در قالب هنجارهای خانواده که او را در خود اسیر ساخته است. فرد تنها زمانی رها می شود که از آن جامعه ای که وی را اسیر ساخته، بیرون بیاید. در اینجا فرد از همان آغاز نیز درون جامعه قرار داشته است اما اجازه حضور آشکار و آزادانه را نداشته است. سیندرلا، سفید برفی، فیونا و زیبای خفته، همواره در کاخ تنهایی اسیر بوده اند. کاخ (یا خانه) همان جامعه ی کوچکتری است که او را اسیر قواعد و هنجارهای خود ساخته است.
نقش جادوگر
در اینجا چند سؤال پیش می آید:
1-چرا جادوگران همیشه به سراغ افراد مهم می روند؟
زمان خلق این آثار و جامعه ای که این قصه ها را در خود می آفریند، به شدت پایبند سلسله طبقاتی است.و تنها افراد سرشناس و مهم را به رسمیت می شناسد. یعنی کسانی که به واسطه ای موقعیتی که دارند (پرنس یا پرنسس)، از جانب جامعه مورد پذیرش و تأیید هستند. جامعه برای این افراد احترام قائل است و زیباییشان مورد تحسین.اما با آمدن طلسم، تمام آن امتیازات از آنها گرفته می شود: ثروت، شهرت، احترام، زیبایی و شایستگی حتی خانواده. جادوگر چیزی را از آنها می گیرد که به آن افتخار می کنند و مایه مباهاتشان است. از همین روست که افراد در تنهایی و انزوای خود فرو می روند و رفته رفته فراموش می شوند. زیرا اکنون هیچ یک از امتیازات مورد قبول جامعه را دارا نیستند.
اما گاهی نیز طلسم شده ها جزو افراد مهم جامعه نیستند. طلسم آنها در این نیست که خصلت یا ویژگی خاصی از آنها گرفته شود. بلکه طلسم نامرئی که حول آنها قرار گرفته، مطرود بودن آنهاست. این افراد از آغاز تولد کریه المنظر زاده می شوند مانند شرک و گوژپشت. اینها کسانی هستند که –شاید بتوان گفت- هیچ گاه طلسم نشده اند چون اصلاً آدمهای مهمی نبوده اند. هیچ گاه هم تغییر ظاهری پیدا نمی کنند اما کنش آنها موجب می شود که از سوی جامعه به تدریج پذیرفته شوند. هر دو آنها در زندگی یک زن نقش اساسی ایفا می کنند. عاشق زنان مهمی می شوند که به نوعی گرفتار و اسیرند، سپس آنها را نجات می دهند و به این ترتیب از سوی جامعه پذیرفته می شوند. شکسته شدن طلسم نامرئی در مورد اینها، با شکسته شدن قوانین منسوخی همراه است که افراد زشت رو را در خود نمی پذیرفته است.
2-چرا طلسم شده ها نمی میرند؟
هیچ یک از طلسمها موجب مرگ فرد نمی شود، بلکه او را تنها در موقعیت ناگواری قرار می دهد که دلخواه فرد نیست. حال سؤالی که پیش می آید این است که چرا جادوگر در حالی که قدرتش را دارد، او را نمی کشد؟ شاید دلیل اول این باشد که از نظر جامعه، فرد مطرود و رانده شده، اساساً زنده تلقی نمی شود. زیرا پس از رانده شدن، فرد خیلی زود به دست فراموشی سپرده می شود. گذشته از آن، گاهی طلسم بودن رنج آورتر از مرگ است.
اما از دیدگاه دیگری نیز می توان به این مسئله نگاه کرد. تمامی طلسمها تنها ظاهر بیرونی فرد را عوض می کند نه درون وی را. مثلاً طلسم، هیچ فرد درستکاری را به یک شخص نابکار و بدجنس تبدیل نمی کند. طلسمهایی که فرد را بد جنس می سازد، متعلق به داستانهای جدیدتر است. داستانهایی که مربوط به دوره های نزدیکتر می شود آنهایی هستند که ممکن است ذات درستکار یک انسان را تبدیل به یک ذات شرور و بد جنس سازد. فرد مسخ شده بی آنکه خود بخواهد یا بداند از وجود راستین خود تهی می گردد. نظیر داستانهای خون آشام و مرد گرگ نما و ... که در هیچ کدام از این داستانها هم جادوگری حضور ندارد.هرچند اینگونه مسخ ها نیز خود گونه ای طلسم است.
اما طلسم از هر نوعی که باشد، همواره عامل باطل کننده ی آن، اکسیر عشق است.خواه این عشق از سوی مادر باشد: (داستان هری پاتر و طلسم عشق مادرش)- یا از سوی همسر؛ در هر صورت چیزی که انسانها را نجات می دهد، عشق به دیگری است. به این ترتیب فرد طلسم شده از فردیت خود خارج شده و در یک احساس با دیگری شریک می شود تا جایی که حاضر است برای دیگری زندگی خود را فدا کند. عشق به هم نوع، موجب رشد درونی فرد شده و از او انسان بهتری می سازد. گویی برای شکستن طلسم( که موجب تنهایی فرد شده)، پیش از هر چیز نیازمند پذیرفته شدن از جانب دیگری است. قبل از اینکه جامعه او را بپذیرد، یک نفر باید با تمام وجود او را پذیرفته باشد: گوژپشت، شرک، دیو، قورباغه(پرنس)، فیونا، سیندرلا؛...
3- آخرو عاقبت جادوگران چه می شود؟
یک دسته از جادوگران هستند که بسیار شرور و بدخواهند و حضور آنها موجب هراس همیشگی است. آنها به قصد انتقام گیری، شخصی را طلسم می کنند. در پایان داستان، این جادوگران می میرند.
دسته دیگر جادوگرانی هستند که حضورشان چندان خطرناک نیست. آنها فقط برای تنبیه کسی را طلسم می کنند و آسیبی مرگ بار فرو نمی آورند. در پایان داستان یا از آن محیط بیرون رانده شده و ناپدید می گردند یا اصلاً قصه به عاقبت آنها نمی پردازد.
طلسم شدگی در دنیای اساطیری و حماسی
این شکل از طلسم شدگی که گفته شد،عموماً خاص دنیای قصه ها و افسانه هاست. اما در دنیای اساطیری و حماسی با شکل دیگری از طلسم مواجه ایم. پیش از هر چیز باید گفت دنیای حماسه ها و اساطیر، بیشتر مردانه است تا زنانه و نقش مردان به مراتب پررنگتر است. از این رو ظاهراً فرد طلسم شده در آغاز نه از سوی زن، بلکه باید از جانب مردی بزرگتر و قوی تر – همچون پدر- پذیرفته شود.حال اگر از دنیای قصه ها و افسانه خارج شویم و سری به اساطیر بزنیم، نمونه های بسیاری را از این نوع طرد شدن خواهیم دید. همه ی شخصیتهای طلسم شده ناخواسته یک عامل شومی و بدبختی محسوب می شوند. هیچ کس به آنها نزدیک نمی شود، زیرا می ترسند که خود نیز گرفتار این طلسم و شومی شوند. تصور عام این است که فرد طلسم شده، عاملی ضد اجتماعی است. او نیروی خلاف جامعه است و باید طرد شود.
در اساطیر ایرانی، زال فردی است که در آغاز تولد سپید موی است. از نظر جامعه، او یک طلسم شده است و باید رانده شود. از این رو در کوه رها می شود تا خوراک حیوانات گردد.(کاری ندارم که چطور زنده می ماند. داستانش طولانی است) مهم این است که زمانی طلسم زال شکسته می شود که از جانب پدرش پذیرفته می شود. پس از آن جامعه او را می پذیرد.
اما هرجا که فرد طلسم شده خلاف این عمل کند( یعنی پیش از پذیرش از جانب پدر وارد جامعه شود) ،بدبختی و مرگ را با خود همراه می آورد. اودیپ پیش از قبول پدر وارد جامعه می شود. به همین دلیل طلسم او تا پایان عمر باقی می ماند و موجب مرگ خود و نزدیکانش(پدر، مادر و حتی شهرش) می شود.
سپاوش نیز توسط پدرش پذیرفته نمی شود، به همین دلیل طلسم او نیز موجب مرگ زودرش و دردناکش می شود. مرگ سپاوش، آتش جنگ ایران و توران را شعله ور تر می سازد. سهراب نیز همین سرنوشت را دارد. و ماجرای اسفندیار نیز همین است. مرگ او موجب ویرانی زابلستان می شود. باید گفت هر یک از قهرمانان اسطوره ای در صورتی که توسط پدرانشان تأیید نشوند، به مرگی زودرس دچار می گردند و شومی مرگشان تا سالها باقی می ماند.
کلمات کلیدی:
از روزگاری که نخستین قصه ها و افسانه های شفاهی، سینه به سینه نقل می شدند؛ تا امروز که همان قصه ها راهی کتابها، سینما و تلویزیون گشته اند، زمان زیادی می گذرد. قصه ها متحول شدند، به واقع گرایی روی آوردند، شخصیتهای فرازمینی چهره ای زمینی به خود گرفتند و تصویری از جهان مرئی ارائه دادند... اما اغلب آن قصه ها یک مفهوم نسبتاً ثابت را با خود به همراه آوردند: طلسم شدگی. نوشتار حاضر سعی دارد تصویری هر چند کلی از مفهوم طلسم شدگی در قصه ها و افسانه های قدیمی تا به امروز را ارائه دهد. از این رو به بررسی قصه هایی می پردازد که برای همگان شناخته شده است.
طلسم شدگی
قصه ها و افسانه هایی که با مفهوم طلسم شدگی مرتبط هستند، اغلب از یک الگوی تقریباً همسان پیروی می کنند. در این قصه ها معمولاً چند عنصر ثابت حضور دارد: جادوگر بدخواه، شاهزاده ی زیبارو و قدرتمند، نجات دهنده و گاهی چند دوست عجیب و غریب.رابطه ی میان این عناصر بدین شکل است:
شاهزاده : گاه یک انسان خودخواه و مغرور است که به وسیله ی طلسم تنبیه شده. وگاه یک انسان پاک و درستکار که مورد کینه و خشم جادوگر قرار گرفته است. در این صورت، چیزی از وجود او مورد رشک و حسد جادوگر بوده است. اعم از زیبایی، جوانی، قدرت، ثروت و غیره. رابطه ی شاهزاده با جادوگر مبتنی بر تنفر است و با ناجی مبتنی بر عشق.
نجات دهنده: ناجی همواره از جنس مخالف است. اگر طلسم شده زن باشد، قهرمانی که به سراغش می آید مرد است و اگر مرد طلسم شده، یک زن او را نجات می دهد. زیرا در این دسته آثار، عنصر عشق و خودباوری مهمترین عنصر است. رابطه ی او با جادوگر خصومت و جنگ وبا شاهزاده عشق است.
جادوگر: اغلب بدخواه است اما میزان بدخواهی او کم و زیاد می شود. گاه جادوگر چنان بد ذات است که جز با مرگ او آرامش برقرار نمی شود. اما گاهی عمل او صرفاً برای تنبیه فرد است. گاهی نیز جادوگر در طلسم خود سود و منفعتی می بیند: راپونزل با موهای بلندش عمر طولانی به جادوگر می دهد. خون دختران باکره موجب جوانی جادوگر می شود. سفید برفی با زیباییش مورد رشک جادوگر است. ثروت سیندرلا دلخواه جادوگر(مادرخوانده) است و مواردی از این دست.
دوستان عجیب و غریب: کسانی هستند که اغلب هیچ فردی حاضر به دوستی با آنها نمی شود، مگر در موارد خاص. مثل وقتی که فرد اسیر یک طلسم است. سیندرلا با موشها دوست می شود. دیو با وسائل خانه مثل کمد، قوری و... دوست است. گوژپشت نوتردام با مجسمه های سنگی کلیساهم صحبت است. شرک با الاغی که حرف می زند همراه است. سفید برفی با هفت کوتوله ی استثنایی هم خانه است و...
*به طور کلی طلسم شدگی (یا مسخ) در چند ویژگی خود را نشان می دهد:
1- زیبایی شخصیت را می گیرد و او را تبدیل به یک انسان زشت و کریه المنظر می کند. یا شخصیت تبدیل به یک حیوان می شود، غالباً حیوانات منفور: دیو، غول، کلاغ، قورباغه، گرگ، اسب، خوک، قو و غیره. داستانهای دیو و دلبر، دختر خوک نما، پرنسس و قورباغه ، پسر زشت رو، شرک و پرنس فیونا، دختری که قو شد، گوژپشت نوتردام، ... نمونه های شناخته شده ی از این نوع طلسم هستند.
2- شخصیت در یک موقعیت ناگوار قرار می گیرد ( این ویژگی غالباً منسوب به زنان است): داستانهای راپونزل با طلسم موهای بلند، سفید برفی که محکوم به مرگ شده ، سیندرلا که اسیر در دست مادر خوانده خود است، زیبای خفته که به خواب طولانی مدت رفته، پری دریایی که جادوگر صدای زیبایش را از او می گیرد و ...
طلسم نوع اول:زشتی و حیوانی گری
این نوع طلسم در گام نخست موجب مطرود شدن فرد از سوی جامعه می شود. فرد در کاخ انزوا و تنهایی به سر می برد و منتظر کسی است که به سراغش بیاید. او ناامید، تندخو، ناشکیبا و بی قرار است. احساس ضعف و سرخوردگی می کند زیرا نه تنها جامعه او را نمی پذیرد، بلکه از نظر خودش نیز یک انسان شکست خورده و قابل ترحم است و تنها یک چیز می تواند او را نجات دهد: خود باوری و اعتماد به نفس. چیزی که به قطعیت می توان گفت این است که تا فرد از درون، خودش را باور نداشته باشد، جامعه نیز دلیلی برای پذیرش او نمی بیند. یعنی زمانی که فرد در عین قبول فردیت خویش، خواهان پیوستن به یک جمع و کل باشد. پیش از این مرحله وی باید خود را شناخته باشد و خویشتن خویش را دوست داشته باشد. و خود را با همه ی معایب و اشکالات، قبول کرده باشد. این امر تنها زمانی ممکن است که پیش از آن یک نفر( خصوصاً از جنس مخالف) به او اظهار عشق کرده باشد. با همه ی معایبی که دارد( زشتی یا حیوانی گری) از نظر کسی که عاشق اوست، او بی عیب و نقص می نماید. از این پس با اتکا به این اعتماد به نفس، وی می تواند خویشتن را ببخشد و از خود شرمنده نباشد. پس از این مرحله، جامعه نیز پذیرای او می شود.
هرچند این نوع طلسم در مورد شخصیتهای زن و مرد تا حدودی متفاوت است. این تفاوت در نوع واکنش شخصیتها بروز پیدا می کند. در این داستانها مردهای زشت رو تنها زمانی از انزوا بیرون می آیند و وارد جامعه ی بزرگتر می شوند که پیش از آن طلسم آنها با کمک یک زن شکسته شده باشد. غالب این طلسمها با یک بوسه می شکند :دیو و دلبر، شاهزاده ی قورباغه ای، گوژپشت نوتردام، حتی شرک، . ..
اما زنهای زشت رو خود طلسمشان را می شکنند. در داستان شرک(پرنس فیونا) و دختر خوک نما، دختری که قو شد و داستان الای طلسم شده، ما با زنان طلسم شده روبروییم؛ اما این زنها برای زیبا شدن نیازمند مردان نیستند. آنها پیش از آنکه در جامعه ی مرد سالار پذیرفته شوند، در درون خود پذیرفته می شوند و به خود باوری می رسند. وقتی آنها زشتی ظاهری خود را قبول کردند و از انزوا بیرون آمدند و زیبا شدند، آنگاه به راستی مردان آنها را می پذیرند. به طور کلی حضور مردان برای زنهای طلسم شده(طلسم زشتی)، اغلب در حکم یک تلنگر روحی است نه بیشتر.
طلسم نوع دوم:موقعیت ناگوار
چنان که گفته شد، این نوع طلسم عموماً خاص زنان است. در اینجا زنان زیباییشان را از دست نمی دهند اما در شرایط و موقعیت های ناگواری اسیر می شوند. آنها همواره چشم انتظار مردانی هستند که در نقش ناجی به سراغشان بیاید و نجاتشان دهد. (شاهزاده با اسب سفید) این زنها به راحتی از سوی مردان ( بخوانید جامعه مرد سالار) پذیرفته می شوند و عشق و بوسه ی آنها بی چون و چرا طلسم را می شکند.سفید برفی، سیندرلا، راپونزل و زیبای خفته همگی زیبارویانی هستند که در چنگال جادوگر بدخواه و اژدها گرفتار هستند . این زیبارویان تنها باید منتظر بمانند تا یک شاهزاده با اسب سفید به سراغشان بیاید و از تنهایی خلاصشان کند. در این داستانها زنان عملاً فاقد هر گونه کنشی هستند. نه به خود باوری می رسند، نه دگرگونی و تحولی در درونشان رخ می دهد و نه حتی به بینش نوینی دست می یابند. اژدها و جادوگر در این موقعیت می تواند نماد پدر و مادر دختر باشد که وی را در محیط خانه پایبند کرده اند و تنها راه خلاصیشان، ازدواج و وارد شدن به محیط بزرگتر است.اما برای این کار هم پیش از هر چیز لازم است که از سوی یک مرد(همسر) پذیرفته شده باشد.
*بنابراین در یک نگاه کلی می توان زنان و مردان طلسم شده را به سه دسته تقسیم کرد:
1- مردانی که طلسم، زیبایی یا قدرتشان را از آنها گرفته است. اینان همواره نیازمند عشق و احساسات یک زن هستند. تنها بوسه ی یک زن موجب رهاییشان از طلسم می شود.
2- زنان زیبا رویی که طلسم آنها را اسیر و گرفتار کرده است. آنان نیازمند حضور یک مرد عاشق هستند. مرد با جادوگر یا اژدها می جنگد و زن را از اسارت نجات می دهد. در اینجا بیش از احساسات مرد، قدرت جنگاوری و دلاوری اوست که اهمیت دارد.
3- زنانی که طلسم زیبایشان را ستانده است. در این قصه ها، قدرت مرد کارایی چندانی ندارد، بلکه احساسات اوست که زن را نجات می دهد. با این حال این احساسات تنها تا جایی ادامه می یابد که زن به نوعی خودباوری نائل آید. و در نهایت این خود زن است که طلسم را می شکند. زیرا اینک او باور کرده است که ظاهرش را بپذیرد و با آن کنار بیاید. و این قدرت روحی درون اوست که موجب شکوفایی وی می شود.
ادامه دارد.
کلمات کلیدی:
1010 سال پیش در چنین روز و روزهایی در سنه احدی و عشرین اربعمائه (421)هجری قمری، امیر مسعود غزنوی بر تخت ملک ایران نشست. هزار سال پیش ابوالفضل بیهقی در اثر جاودانه اش"تاریخ بیهقی" شرح حال سلطان غزنوی را نوشت. امروز که به این تاریخ پایه ی ارزشمند می نگرم، می بینم از آن روزگار تا امروز راه زیادی آمده ایم اما به جای دوری نرفته ایم. هزار سال راه را پیموده ایم و...
سلطان محمود غزنوی غزو بسیار کرد به نام اسلام و دین. بسیار قرمطی کشت که " من امروز انگشت در کرده از بهر دین قرمطی* می جویم" تا شیعیان را به نام کفر گردن زند و سرزمین ایران را ویران کند.او که در پایان عمر، عنوان ولیعهدی را از پسر ارشدش مسعود باز گرفته و پسر کهترش محمد می بخشد. با مرگش تنها میراثش، جنگ و عداوتی است که میان فرزندانش شعله می گیرد تا در این آتش بسیار کسان نیز سوخته شوند. و سرانجام مسعود غزنوی فاتح جنگ با حیله و مکر بر برادر کوچکتر پیروز می شود تا جایگاه ابدی محمد-سلطان نا فرجام- قلعه ی کوهتیز، زندان مخوف غزنویان باشد.
و اینک سلطان مسعود غزنوی در سنه احدی و عشرین اربعمائه به جای پدر بر تخت می نشیند. در درباری که بیش از هر چیز به جایگاه کینه کشی و انتقام جویی مانند است. درگاه سلطانی تبدیل به میدان مبارزه ای شده است تا دو گروه مخالف در برابر هم جبهه گیرند. و به قول بیهقی " گویی پدریان(محمودیان) گناهی بزرگ مرتکب شده بودند در نظر پسریان(مسعودیان)." آنان که پیش از این به سلطان محمود وفادار بودند و حکمش را در ولایت عهدی محمد گردن نهاده بودند، اینک مورد غضب و خشم سلطان مسعود قرار گرفته اند. داستان حسنک وزیر را همه می دانند چه سود از بازگفتش، جز این جمله ی بیهقی که " حسنک به حقیقت در سر تهور و گستاخی خود شد" و تهورش چیست جز زبان درازی و جانبداریش از محمد ولیعهد محمود؟ که حسنک، وزیر بزرگ سلطان محمود بود و چاره اش چه بود جز طاعت از سلطان؟
با قدرت گرفتن مسعود، پدریان به وحشتی عظیم می افتند . که با کوچکترین خطایی "فرو گرفته می شوند"، اموالشان مصادره و خاندانشان بر باد می رود.در این میان بسیارند بزرگانی که پس از سالها خدمت، زندان های تاریک سلطانی نصیبشان می شود. از علی دایه حاجب بزرگ دربار گرفته تا سپاهسالار غازی و اریارق، یوسف بن سبکتگین-برادر سلطان محمود-، حسنک وزیر و خوارزمشاه آلتونتاش با آن همه سابقه ی خدمت و بسیار کسان دیگر... تا جایی که بونصر مشکان صبور به زبان آید که " ای خاک بر سر آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند که با ایشان وفا و رحمت نیست."
پس چه می توان گفت از نظامی که در آن حتی جایگاه وزیر و حاجب و سالار لشکر- یعنی بالاترین مقامات کشوری- چنین بی ثبات است؟ آنچه فضای این دربار را روشن تر می کند، رعب و وحشت همیشگی درباریان است. بزرگان و وزرای این درگاه در عین مقام و پایگاهشان، همواره تیغ تیز سلطانی را بر گردن خویش احساس می کنند.آنهم با آن دستگاه "اشراف" سلطانی که همه جا حاضر است. سلطان مشرفان(جاسوسان) بسیار دارد تا مبادا بر ذهن و زبان کسی خطایی رود. تا آنجا که دیوان رسالت هم از این اشراف در امان نیست . از ابوالفتح رازی دبیر گرفته تا مظفر پسر مهتر بوالقاسم که با دبیری و مشاهره ای که داشت باز هم مشرفی غلامان سرایی به رسمش بوده.*
داستان نوشتگین خادم خاصه سلطان محمود، یا ماجرای پیشکاران اریارق و غازی سپاهسالار و طغرل پیشکار مورد اعتماد یوسف که شهره است. تصویری منحوس از خیانت پیشکاران معتمد.همین بس که کسی به اشتباه یا از سر مستی و درد دل، سخنی ناروا به زبان آورد تا مقدمات فروگیری خود را فراهم کرده باشد. پس چقدر جرئت گفتار باقی می ماند؟در جایی که هیچ نقدی بر سلطان روا نیست. سلطان جباری که جز نشاط شراب و شکار میل به کاری دیگر ندارد.
روزی مسعودی مروزی شاعر دربار در مدح سلطان قصیده ای می گوید که چاشنی ای از پند و اندرز دارد. پندی روا "که ای سلطان بزرگ دشمنان تو مورانند پیش از آنکه مار شوند نابودشان ساز". و به گمانتان صله ی او در جزای این مدح چه بود؟ زندان مخوف غزنویان. تا بیهقی عبرت گیرد و گوید" ادبا و شعرا را با پند پادشاهان چه کار؟ " خدمتکاران را نرسد که اعتراض کنند هر کسی را که قفا به کار باشد"* ؛ "چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان که نرسد روباهان را با شیران چخیدن." ؛ " پادشاهان بزرگ آن کنند که ایشان را خوشتر آید و نرسد خدمتکاران را که اعتراض کنند و خاموشی با ایشان بهتر، هر کرا قفا به کار باشد." و در نهایت اینکه" ملوک هر چه خواهند کنند و با ایشان حجت گفتن روی ندارد." و "جهان بر سلاطین گردد. هر کسی را برکشیدند، برکشیدند و نرسد کسی را که گوید چرا چنین است"
این است وضع دربار سلطان مقتدر غزنه. درباری سرشار از فساد، توطئه چینی و جاسوسی، بدگمانی و کینه کشی. و فرهنگی که چنین سلطان و درباریانی می سازند چگونه خواهد بود؟ بارزترین خصوصیت چنین جامعه ای خرافات وجهل گسترده ی توده ی مردم است.کسانی که جز مجریانی مطیع نقش دیگری ندارند و برای خود کمترین حق اجتماعی را قائل نیستند.از این رو نظر و اندیشه ی مردم کمترین ارزشی نخواهد داشت. برای این مردم، زندگی همواره یکسان است و هیچ تصوری از بهبود اوضاع زندگی خود ندارند. در نظر این مردم غزنویان و سلجوقیان فرقی نمی کند.در چنین جامعه ای است که امثال سبگتگین(جد محمود که برده ی سامانیان بود و به اربابانش خیانت کرد)، یعقوب لیث رویگر زاده و احمد بن عبدالله خجستانی از غلامی و خر بندگی* به امارت می رسند.
این همه و دهها مورد دیگر، نشانه ی بی تباری غزنویان است و بیگانگی آنان با منافع و مصلحت ملی ایران و این سرزمین با فرهنگ و تبار. تخم این بی تباری وبی توجهی را محمود افشانده بود که می گفت:" مردمان رعیت را با جنگ کردن چه کار باشد؟ به هر پادشاهی که قوی تر باشد و از شما خراج خواهد و شما را نگاه دارد، خراج بباید داد و خود را نگاه داشت."
قرمطی: ملحد، در این زمان به شیعیان اطلاق می شد
به رسمش بوده: بر عهده و وظیفه اش بوده
خربنده:آنکه خر و استر را کرایه می دهد.
قفا به کار باشد: هر کسی که بخواهد زنده بماند
کلمات کلیدی:
"نفثة المصدور" می خواندم، اثر ماندگار نسوی که در روزگار مغولان نگاشته است. بیتی عربی دیدم بغایت نیکو. سخت شگفت ماندم از کار روزگار، تو گفتی برای منش سروده اند:
اری الناس مخسوفا بهم، غیر انهم علی الارض لم تقلب علیهم صعیدها
و ما الخسف ان تلقی اسافل بلدة اعالیها، بل ان تسود عبیدها
مردمان را می بینم که به کام زمین فرو رفته اند (گویا زلزله شده است) هر چند ایشان به ظاهر بر روی زمین اند و زمین بر آنان واژگونه نگشته است.
اما حقیقت(واژگونی) آن نیست که زمین زیرو رو شود و مغاکها و پستیها جای بلندیها را بگیرد. بلکه حقیقت(خسف) آن است که بندگان و فرودستان و سفلگان شهر به سروری رسند.
و در جایی دیگر می گوید:
متی فرزنت یا بیدق؟ بم تصدرت یا احمق؟
ای پیاده( شطرنج) چگونه وزیر شدی؟ ای احمق به چه دستاویز بر صدر نشستی؟
آری چنین است روزگار ما. چنین است که درمانده ایم. افسوس
نفثة المصدور: خلط سینه دردمند
کلمات کلیدی:
وانموده علیه واقعیت
بودریار متفکر بزرگ فرانسوی، از وانموده هایی سخن گفت که بر علیه واقعیت به کار می روند. دنیای امروز با هزاران رسانه عمومی اش، فضایی غیر واقعی فراهم کرده است که به راحتی جایگزین واقعیتهای پنهان می شود. این نکته ای است درخور توجه.
روزنامه ها، کتابها، مجلات، رادیو، تلویزیون و دهها وسیله ی دیگر، همگی در اختیار صاحبان قدرت است. مهم نیست که این خداوندان قدرت چه کسانی هستند، چراکه همگی تنها به دنبال حفظ منافع و قدرت خوداند و در این راه به راحتی واقعیات را جعل می سازند.
در فضا و جامعه ای که قدرتهای مخالف هم حق حضور و اظهار نظر دارند، یعنی احزاب مختلف در مقابل هم شکل گرفته اند؛ این اشاعه وانموده خواه ناخواه کمتر صورت می گیرد. قدرتها به واسطه ی انکه همواره مورد انتقاد طرف مقابل قرار گرفته و زیر ذره بین و فشار دیگری هستند، از اختیارات کمتری برخوردارند. در این جامعه، اگر چه قدرتها واقعیات را پنهان می کنند اما اغلب پنهان کاریشان دوام چندانی نخواهد داشت.
آنگاه باید نگران بود که در یک جامعه ی تک حزبی و تک صدایی گرفتار شوی. در چنین جامعه ای از آنجا که تنها یک حزب برتر امکان سخن گفتن دارد، فرصت انتقاد و اظهار نظر از دیگری گرفته می شود. دیگری (یا غیر) همواره به عنوان دشمن، بیگانه و مخالف حذف شده و یا دچار اختناق می گردد. در اینجا دیگر قدرت حاکمه این اختیار و آزادی را دارد که هرچه بخواهد تقلب کند، واقعیت را جعل سازد و هیچ کس هم مخالفتی با آن نداشته باشد زیرا به سرعت دچار حذف فیزیکی می شود. به این ترتیب به راحتی می توان بزرگترین دروغها را به بهانه ی دفاع از حقیقت، دین و حفظ مصالح حکومتی پنهان ساخت.
وانموده جای واقعیت را می گیرد و حقیقت قربانی دروغگویانی می شود که داعیه ی دفاع از آن را دارند.
کلمات کلیدی:
ژان پیاژه فرایند مدرنیزاسیون را به طور کلی متشکل از سه مرحله می داند:
"ابتدایی" ؛ "دینی-متافیزیکی" ؛و"مدرن".
در جوامع ابتدایی، فرهنگ و امر اجتماعی هنوز نامتمایزند. دین و مناسک آن جزء لاینفک امر اجتماعی هستند و مقدس در بطن نامقدس حضور دارد. نقش جادوگر نیز به ابهام تمایز میان این جهانی و آن جهانی دامن می زند. و نهایتاً اینکه وظایف روحانیون هنوز تفکیکی و تخصصی نشده است.(قرون وسطی)
در مرحله دوم یعنی در مرحله دینی- متافیزیکی، مدرنیزاسیون موجب تمایز یافتن امر فرهنگی از اجتماعی و مقدس از نامقدس می شود. تمایز یابی امر روحانی از امر اجتماعی در مسیحیت ریشه ای تر از ادیان شرقی است و همین جاست که ظاهراً فرایند مدرنیزاسیون قوت بیشتری داشته است.
گامهای بعدی فرآیند مدرنیزاسیون در این خط سیر، خود مختار شدن فرهنگ دنیوی و استقلال آن از فرهنگ دینی در دوره ی رنسانس است. پیش فرض این مرحله، جدایی امر فرهنگی از حوزه ی امر اجتماعی و نیز جدایی فرهنگ دنیوی از فرهنگ دینی است.(رنسانس)
پرواضح است که جامعه ی امروزما در کدام مرحله قرار گرفته است.
در عصری که جهان در حال گذار از مدرنیسم و حرکت به سوی پست مدرنیسم است، ما هنوز درگیر ابتدایی ترین مراحل تکامل اجتماعی هستیم. با این قیاس اگر با همین سرعت به جلو- و بعضاً گاهی به عقب برگردیم-، پیش بینی می شود تا هفتصد سال آینده بتوانیم به مرحله ی مدرنیسم نائل شویم. انشاءالله تعالی
کلمات کلیدی:
حسنک وزیر
امروز داستان حسنک وزیر را می خواندم، پس از سالها. تا به یاد آورم چگونه وزیر مقتدر سلطان محمود را بر دار کردند، به گناه قرمطی گری*. که خلیفه عباسی را آزار آمده بود از خلعت ستدن حسنک از قرمطیان. تا سلطان محمود در دفاع از وزیرش پاسخی پادشاهانه دهد که:" بدین خلیفه خرف شده بباید نبشت که من بهر قدر عباسیان انگشت در کرده ام در همه جهان و قرمطی می جویم و آنچه یافته آید و درست گردد، بردار می کشند .وی را من پرورده ام اگر وی قرمطی است من هم قرمطی باشم." هر چند آن سخن پادشاهانه بود.
و اینک حسنک وزیر بر دار می شود به روزگار سلطان مسعود تا همگان را عبرت شود تا بار دیگر به رغم خلفا هیچ کس خلعت مصری نپوشد. و همگان نیک می داستند که حسنک بیگناه است، چه سلطان و چه بوسهل زوزنی که در پی انتقام جویی خویش بود."و به حقیقت حسنک در سر تهور خود شد" و آماج تیر کینه کشی و تعصب مشتی بدخواه. این است وضع سرزمینی که تا دوش وزیر مقتدری و فردا روز، مرداری بر داری.
" و حسنک را بپای دار آوردند، نعوذ بالله من قضاء السوء. و دو پیک را ایستانیده بودند که از بغداد آمده اند. و قرآن خوانان قرآن می خواندند."
شگفتا که به فرمان خلیفه ی مسلمین خون بیگناهی می ریزند و قرآن می خوانند!
"وجلادش استوار ببست و رسنها فروآوردند . آواز دادند که سنگ زنید، هیچ کس دست به سنگ نمی کرد و همه زار زار می گریستند. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند، و مرد خود مرده بود که جلادش رسن به گلو افکنده و خبه کرده." او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند،رحمه الله علیهم. و این افسانه ای است با بسیار عبرت. و این همه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حطام دنیا بیک سو نهادند. احمق مردا که دل درین جهان بندد! که نعمتی بدهد و زشت بازستاند.
قرمطی:منسوب به قرامطه. مراد پیرو خلفای فاطمی مصر است.
کلمات کلیدی: