بسم رب
فردوسی بزرگ در وصف دوران پادشاهی ضحاک چنین می گوید:
نهان گشت آیین فرزانگان پراکنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد،جادویی ارجمند نهان راستی،آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز ز نیکی نبودی سخن جز به راز
گویی استاد سخن روزگار ما را پیش چشم داشته که چنین سروده است. ای بسا که با اندوهی عظیم باید معترف بود که ایران زمین همواره مغلوب ضحاکان بوده است. در سرتاسر تاریخ ما همواره ضحاکانی بوده اند که جمشیدها را به دو نیم کنند، به زندان افکنند، کور کنند و بردار آویزند؛ جمشیدهایی که بی فره اند.
پادشاهی جمشید
جمشید پادشاه بزرگی است که فره ایزدی دارد. در روزگارش سرزمین ایران همچون مدینه ی فاضله است. او شیوه ی ساخت انواع سلاح، پارچه و جامه، عطر و راه های درمان و پزشکی را به مردمان آموزش می دهد. کاخ ها و بناهای افراشته بر پا می کند و نظام اجتماعی طبقاتی را می آفریند. جمشید مردمان را به چهار گروه موبدان، لشکریان، کشاورزان و پیشه وران تقسیم می کند تا هر کس اندازه ی خویش را بداند.
از این هر یکی را یکی پایگاه سزاوار بگزید و پیمود راه
که تا هرکس اندازه خویش را ببیند بداند کم و بیش را
روزگار از او سامان می گیرد و دنیایی روشن و سرشار از ثروت و خوشی می آفریند، تا اینکه:
همه کردنیها چو آمد پدید به گیتی جز از خویشتن کس ندید
او نیز همچون بسیار پادشاهان بزرگ و قدرتمند، در بند غرور و خودخواهی گرفتار می شود و ادعای خدایی می کند. پس فره ایزدی از وی می گریزد:
بر او تیره شد فره ایزدی به کژی گرایید و نا بخردی
مردمان از او روی برمی تابند و این پایان کار پادشاهی اوست. پادشاهی چنین بزرگ و نیک خو تنها زمانی از فره ایزدی و حمایت مردمی باز می ماند که گرفتار خودکامگی می گردد، تا ظالمی چون ضحاک بر او چیره شود. ضحاک فرمانروایی تازی است که ایرانیان خود به سراغش می روند و تخت و کلاه کیانی بدو می سپارند!! شگفتی ای از این بیش که مردمانی خود پذیرای بیگانگان گردند؟ تقدیری که گویی از آغاز با ایرانیان بوده تا هزاران سال پس از ضحاک نیز با اعراب همان قصه آغاز کنند.مردمانی که امیدوار به رهایی، آزادی و جهانی بهترهستند و این سعادت را فراتر از مرزهای خود می جویند. اما اتفاق دیگرگونه می افتد.
به شاهی براو آفرین خواندند ورا شاه ایران زمین خواندند
قدرتها جابجا می شود، ضحاک جمشید را به دو نیم کرده و خود بر جای او بر تخت می نشیند. او نظام طبقاتی را برهم زده و مردمان از هر طبقه ای درهم می آمیزند. اینچنین است که سامان و ساختار مملکت ویران می شود. پس ضحاک خونخوار بساط فروانروایی خودکامه اش را گسترده می کند.اول گام، نابودی هر فکر و اندیشه ی سازنده ای است.پس مغز جوانان را -نه سالخوردگان و خوردسالان -خوراک مارانش( شکنجه گران و عمال حکومتی) می کند.بدین سان هر صدای مخالفی را در نطفه خفه می کند، تا هیچ کس را یارای مخالفتی نماند.این دنیایی است که ریشه ی هر اندیشه ای در آن نابود می شود تا قدرت قدرتمندان بر جای بماند. خونها می ریزد و ظلمهای از حد گذشته روا می دارد و کس را یارای آن نه که سخنی به مخالفت گوید. و این است سرنوشت مردمانی که برای رهایی از سلطه یک پادشاه خودکامه ایرانی به انیرانی پناه می برند.در داستانهاست که انوشیروان عادل چندانی هم عدالت نداشت، اما پادشاهان پس از او چنان ستمگرانی بودند که مردم بر روح انوشیروان رحمت می فرستادند و عادلش خواندند.
آری این چنین بود که ضحاک تازی پادشاه ایران شد و بر ظلم بی پایان هزار ساله اش نیز خرده ی نمی رفت. تنها زمانی بر خود لرزید که فریدون را به خواب دید و مرگ خویش نزدیک. پادشاه خشم می گیرد و در جستجوی راه گریزی است، تا موبدی به او بگوید که زمان مرگش فرارسیده است.
بدو گفت پردخته کن سر ز باد که جز مرگ را کس ز گیتی نزاد
جهاندار پیش از تو بسیار بود که تخت مهی را سزاوار بود
فراوان غم و شادمانی سپرد چو روز درازش سرآمد بمرد
پس دست به چاره ای می زند. او نیز همچون هر خودکامه دیگری تنها تلاشش در نابودی و حذف مخالفانش خلاصه می شود. پس خونها می ریزد و آبادی ها ویران می کند تا هر ردپا و اثری از فریدون را محو سازد.و چون به فریدون دست نمی یابد چاره ای دیگر می اندیشد: همگان باید به عدالت پادشاه نیک سیرت معترف شوند. خودکامگی او تا آنجاست که حتی از ظلم خود بی خبر است.پس استشهاد نامه ای بر عدالتش می نویسد و از همگان میخواهد تا بر درستی اش صحه بگذارند. این است وضع نظامی که در آن تنها یک صدا شنیده می شود، صدایی که تاب و تحمل غیر را ندارد.
یکی محضر اکنون بباید نبشت که جز تخم نیکی سپهبد(=ضحاک) نکشت
نگوید سخن جز همه راستی نخواهد بداد اندرون کاستی
بزرگان مملکت همه از بیم مرگ پذیرای گفتار او می شوند. و جز تسلیم چاره چیست برای آن درباریانی که از قبل سلطان انبان انباشته و ثروتها اندوخته اند!
درآن محضر اژدها ناگزیر گواهی نبشتند برنا و پیر
تا آنگاه که دادخواهی بر این ستم می خروشد. کاوه آهنگر که مغز هفده پسرش خوراک ماران شده، عدالت ضحاک را نمی پذیرد.
ستم گر نداری تو بر من روا به فرزند من دست بردن چرا
اگر هفت کشور به شاهی توراست چرا رنج و سختی همه بهر ماست
و این صدای عدالت خواهی کاوه شگفتی ضحاک را برمی انگیزد،که چه کس عدالت و راستی ما را باور ندارد؟! کدامین ظلم از من بر تو آمده که اینچنین درخروشی؟
سپهبد به گفتار او بنگرید شگفت آمدش کان شگفتی بدید
بنگرید سلطان خون ریزی را که چگونه خود را عادل می داند. شگفتی ضحاک بیهوده نیست، او به راستی معتقد به راستی خویش است!! و این نهایت خودکامگی و استبداد اوست، خودکامگان همواره چنین بوده اند. ای بسا که این باور جاهلانه حاصل تملق درباریانی است که حرص و پلیدی خصلت پایدارشان است.
پس ضحاک هجدهمین پسر کاوه را براو می بخشد و در عوض از او می خواهد که استشهاد نامه را مهر تایید نهد. کاوه اما نامه را پاره کرده و بر بزرگان کشود می تازد:
خروشید که ای پایمردان دیو سپرده دل از ترس کیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی سپردید دلها به گفتار اوی
نباشم بدیم محضر اندر گوا نه هرگز براندیشم از پادشا
کاوه آهنگر تنها کسی است که از پادشاه اندیشه ای(ترسی) ندارد . نکته ی قابل تامل اینکه وی حتی با از دست دادن هفده پسر، اعتراضی نمی کند. تنها زمانی سکوتش را می شکند که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. (دریغا که این نیز خصلت همیشگی ما ایرانیان است. )پس کاوه به بازار در می آید و فریاد بر می آورد:
همی برخروشید و فریاد خواند جهان را سراسر سوی داد خواند
خروشان همی رفت نیزه بدست که ای نامداران یزدان پرست
کسی کو هوای فریدون کند سر از بند ضحاک بیرون کند
بگویید کین مهتر اهریمنست جهان آفرین را به دل دشمن است
وشگفت آنکه همان مردمان همیشه خاموش به شور می آیند و فریاد داد خواهی سر می دهند. مردمان این بار اشتباه گذشته را تکرار نمی کنند و به سراغ فریدون فرخ نژاد یک ایرانی نژاده می روند. و آخر داستان را همه می دانند چه سود از تکرار آن. اما سخن این است:چگونه است که ضحاکان همواره بر ما غالب بوده اند؟ چگونه است که سهم ایرانیان ترس است و ظلم پذیری؟ آیا مادام باید در انتظار فریدونها و کاوه ها ماند؟
س.ب تیرماه 1388
کلمات کلیدی: