سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

1010 سال پیش در چنین روز و روزهایی در سنه احدی و عشرین اربعمائه (421)هجری قمری، امیر مسعود غزنوی بر تخت ملک ایران نشست. هزار سال پیش ابوالفضل بیهقی در اثر جاودانه اش"تاریخ بیهقی" شرح حال سلطان غزنوی را نوشت. امروز که به این تاریخ پایه ی ارزشمند می نگرم، می بینم از آن روزگار تا امروز راه زیادی آمده ایم اما به جای دوری نرفته ایم. هزار سال راه را پیموده ایم و...

سلطان محمود غزنوی غزو بسیار کرد به نام اسلام و دین. بسیار قرمطی کشت که " من امروز انگشت در کرده از بهر دین قرمطی* می جویم" تا شیعیان را به نام کفر گردن زند و سرزمین ایران را ویران کند.او که در پایان عمر، عنوان ولیعهدی را از پسر ارشدش مسعود باز گرفته و پسر کهترش محمد می بخشد. با مرگش تنها میراثش، جنگ و عداوتی است که میان فرزندانش شعله می گیرد تا در این آتش بسیار کسان نیز سوخته شوند. و سرانجام مسعود غزنوی فاتح جنگ با حیله و مکر بر برادر کوچکتر پیروز می شود تا جایگاه ابدی محمد-سلطان نا فرجام- قلعه ی کوهتیز، زندان مخوف غزنویان باشد.

و اینک سلطان مسعود غزنوی در سنه احدی و عشرین اربعمائه به جای پدر بر تخت می نشیند. در درباری که بیش از هر چیز به جایگاه کینه کشی و انتقام جویی  مانند است. درگاه سلطانی تبدیل به میدان مبارزه ای شده است تا دو گروه مخالف در برابر هم جبهه گیرند. و به قول بیهقی " گویی پدریان(محمودیان) گناهی بزرگ مرتکب شده بودند در نظر پسریان(مسعودیان)."  آنان که پیش از این به سلطان محمود وفادار بودند و حکمش را در ولایت عهدی محمد گردن نهاده بودند، اینک مورد غضب و خشم سلطان مسعود قرار گرفته اند. داستان حسنک وزیر را همه می دانند چه سود از بازگفتش، جز این جمله ی بیهقی که " حسنک به حقیقت در سر تهور و گستاخی خود شد" و تهورش چیست جز زبان درازی و جانبداریش از محمد ولیعهد محمود؟ که حسنک، وزیر بزرگ سلطان محمود بود و چاره اش چه بود جز طاعت از سلطان؟
 
با قدرت گرفتن مسعود، پدریان به وحشتی عظیم می افتند . که با کوچکترین خطایی "فرو گرفته می شوند"، اموالشان مصادره و خاندانشان بر باد می رود.در این میان بسیارند بزرگانی که پس از سالها خدمت، زندان های تاریک  سلطانی نصیبشان می شود. از علی دایه حاجب بزرگ دربار گرفته تا سپاهسالار غازی و اریارق، یوسف بن سبکتگین-برادر سلطان محمود-، حسنک وزیر و خوارزمشاه آلتونتاش با آن همه سابقه ی خدمت و بسیار کسان دیگر... تا جایی که بونصر مشکان صبور به زبان آید که " ای خاک بر سر آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند که با ایشان وفا و رحمت نیست."
پس چه می توان گفت از نظامی که در آن حتی جایگاه وزیر و حاجب و سالار لشکر- یعنی بالاترین مقامات کشوری- چنین بی ثبات است؟ آنچه فضای این دربار را روشن تر می کند، رعب و وحشت همیشگی درباریان است. بزرگان و وزرای این درگاه در عین مقام و پایگاهشان، همواره تیغ تیز سلطانی را بر گردن خویش احساس می کنند.آنهم با آن دستگاه "اشراف" سلطانی که همه جا حاضر است. سلطان مشرفان(جاسوسان) بسیار دارد تا مبادا  بر ذهن و زبان کسی خطایی رود. تا آنجا که دیوان رسالت هم از این اشراف در امان نیست . از ابوالفتح رازی دبیر گرفته  تا مظفر پسر مهتر بوالقاسم که با دبیری و مشاهره ای که داشت باز هم مشرفی غلامان سرایی به رسمش بوده.*

داستان نوشتگین خادم خاصه سلطان محمود، یا ماجرای پیشکاران اریارق و غازی سپاهسالار و طغرل پیشکار مورد اعتماد یوسف که شهره است. تصویری منحوس از خیانت پیشکاران معتمد.همین بس که کسی به اشتباه یا از سر مستی و درد دل، سخنی ناروا به زبان آورد تا مقدمات فروگیری خود را فراهم کرده باشد. پس چقدر جرئت گفتار باقی می ماند؟در جایی که هیچ نقدی بر سلطان روا نیست. سلطان جباری که جز نشاط شراب و شکار میل به کاری دیگر ندارد.
 
روزی مسعودی مروزی شاعر دربار در مدح سلطان قصیده ای می گوید که چاشنی ای از پند و اندرز دارد. پندی روا "که ای سلطان بزرگ دشمنان تو مورانند پیش از آنکه مار شوند نابودشان ساز". و به گمانتان صله ی او در جزای این مدح چه بود؟ زندان مخوف غزنویان. تا بیهقی عبرت گیرد و گوید" ادبا و شعرا را با پند پادشاهان چه کار؟ " خدمتکاران را نرسد که اعتراض کنند هر کسی را که قفا به کار باشد"* ؛ "چاکران و بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان که نرسد روباهان را با شیران چخیدن." ؛ " پادشاهان بزرگ آن کنند که ایشان را خوشتر آید و نرسد خدمتکاران را که اعتراض کنند و خاموشی با ایشان بهتر، هر کرا قفا به کار باشد." و در نهایت اینکه" ملوک هر چه خواهند کنند و با ایشان حجت گفتن روی ندارد." و "جهان بر سلاطین گردد. هر کسی را برکشیدند، برکشیدند و نرسد کسی را که گوید چرا چنین است"

این است وضع دربار سلطان مقتدر غزنه. درباری سرشار از فساد، توطئه چینی و جاسوسی، بدگمانی و کینه کشی. و فرهنگی که چنین سلطان و درباریانی می سازند چگونه خواهد بود؟ بارزترین خصوصیت چنین جامعه ای خرافات وجهل گسترده ی توده ی مردم است.کسانی که جز مجریانی مطیع نقش دیگری ندارند و برای خود کمترین حق اجتماعی را قائل نیستند.از این رو نظر و اندیشه ی مردم کمترین ارزشی نخواهد داشت. برای این مردم، زندگی همواره یکسان است و هیچ تصوری از بهبود اوضاع زندگی خود ندارند. در نظر این مردم غزنویان و سلجوقیان فرقی نمی کند.در چنین جامعه ای است که امثال سبگتگین(جد محمود که برده ی سامانیان بود و به اربابانش خیانت کرد)، یعقوب لیث رویگر زاده و احمد بن عبدالله خجستانی از غلامی و خر بندگی* به امارت می رسند.

این همه و دهها مورد دیگر، نشانه ی بی تباری غزنویان است و بیگانگی آنان با منافع و مصلحت ملی ایران و این سرزمین با فرهنگ و تبار. تخم این بی تباری وبی توجهی را محمود افشانده بود که می گفت:" مردمان رعیت را با جنگ کردن چه کار باشد؟ به هر پادشاهی که قوی تر باشد و از شما خراج خواهد و شما را نگاه دارد، خراج بباید داد و خود را نگاه داشت."

 

قرمطی: ملحد، در این زمان به شیعیان اطلاق می شد
به رسمش بوده: بر عهده و وظیفه اش بوده
خربنده:آنکه خر و استر را کرایه می دهد.
 
قفا به کار باشد: هر کسی که بخواهد زنده بماند

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط سمیه برازجانی 89/10/19:: 5:45 عصر     |     () نظر