برق مي زد توي چشمهاش و انگشتهاش ،گروپ گروپ مي ريختند روي سياه و سفيد راه راه هايي که از بالا مي آمدند پايين و از پايين ،جايي نداشتند بروند ،جمع شده بودند روي پاهاش. نفسش را مي داد تو ،مي ريخت بيرون و با هر بار بيرون ريختن ،آه کشيده مي شد و اشک مي ريخت روي شيشه هايي که قهوه اي تر ديده مي شدند اگر سرش را بالا مي آورد..
بريا خواندن ادامه ي داستان دعوتيد